شاهد توحیدی- او شاهد و سهيم غمها و محنتهاي ما بوده است. او حماسه سراي روزهاي سربلندي و افتخار ماست. او تكاپو و عزت طلبي مردمان اين مرز و بوم را در گستره جهان فرياد كرده است. اين پير روشن ضمير از حجتهاي خدا بر عصر و زمانه ماست. استادحميد سبزواري تبلور شكوه سير و سلوك است، از پيرايهها مشهورات زمانه گذركردن و به سرچشمه فياض حق پيوستن. اين پير روشن ضمير در گفتوشنود حاضر به بازگويي گفتنيهاي خود از اين سلوك پرماجرا پرداخته است. يادش گرامي باد.
استاد! قاعدتاً آغاز گرايش شما به انديشه انقلابي يا دستكم يكي از نقطههاي آغازين آن، آشنايي با نام و انديشه امام خميني (ره) است. اين آشنايي چگونه روي داد؟ بسماللهالرحمنالرحيم. با تشكر از جنابعالي، بايد عرض كنم پس از رحلت مرحوم آيتالله بروجردي، روزي با يكي از دوستانمان، حاجآقا فاضل درباره امامخميني(ره) صحبت شد، گفتم:«دلم ميخواهد درباره امام (ره) بيشتر بدانم». حاجآقا فاضل گفت:«يكي از معصومين چنين مژدهاي را به ما داده است». رفت و سفينهالبحار را آورد، خبري از امام جعفر صادق(ع) يا امام محمد باقر(ع) آورد و خواند كه مردي از قم با مختصات امام(ره) برميخيزد. من خيلي اميدوارتر شدم و به حاجآقا گفتم:«اگر بتوانيم رساله ايشان را گير بياوريم خيلي خوب است». دو نفري آمديم تهران و از افراد مطمئني پرسوجو كرديم، كمكم به سال ۴۲ يا ۴۳ ميرسيديم، يادم نيست. در بازار تهران در تيمچه حاجبالدوله نشاني مطمئني به ما دادند و يك نشان دادند كه اگر به او برسانيد او به شما اطمينان خواهد كرد و رساله را به شما خواهد داد. با حاجآقا فاضل به آنجا رفتيم، نشانها را داديم و او رساله را آورد و داد. ما دو رساله را ـكه قبلاً مطابق پشت جلدش پرداخته بوديمـ گرفتيم و از آن موقع از امام تقليد كرديم و در مسائل شرعي به رساله ايشان مراجعه ميكرديم.
ظاهراً يكي از فرازهاي پيشينه انقلابي شما همكاري با مداحان و نغمهسرايان انقلابي است. اين همكاري چطور آغاز شد و ادامه يافت؟ هنگامي كه با نهضت حضرت امام(ره) آشنا شدم، آقاي شمسايي، آقاي زورق و آقاي بهجتي مرا با برخي از مداحان نيز آشنا كردند. كار اين مداحان اين بود كه در قبال پول، مداحي نميكردند، اينها در مجامع چند تن از وعاظ تهران ميرفتند و شعرهاي دوپهلو و گاه انقلابي ميخواندند و بيشتر شعرهايشان را من ميدادم. شعرهايي كه آن موقع ميسرودم و به اينها ميدادم، بسيار خطرناك بود، شعرهايي بودند كه واقعاً پيام داشتند، نظير شعر زير: «چنان كه باغ من آسيب باغبان ديده گمان مدار كه از باد مهرگان ديده شبي به محفل آزادگان درآي و ببين چه حادثات كه اين گله از شبان ديده به كشتزار دلم سبزهاي نميرويد ز بس كه لطمه ز پامال اين و آن ديده امير قافله ياد حراميان گر نيست چرا تدارك تاراج كاروان ديده...» شعر ديگري نيز سروده بودم با نام «داغدار»: «با قفس خو كردم از دشت و دمن با من مگوي عهد با بيگانه بستم از وطن با من مگوي كجفت اندوهم نشان خوشدلي از من مخواه همدم زاغم ز مرغان چمن با من مگوي» تمامي اين شعرها را كه ميگفتم در منابر خوانده ميشد، بيشتر اين شعرها به وسيله اين مداحان خوانده ميشد؛ حتي در شعر نيز آرمانهايم ديده ميشود. درددلهايي را كه در دلم بود در اين اشعار بيان ميكردم. البته درآن دوره اغلب به تهران ميآمدم و در انجمن شركت ميكردم و اشعاري ميخواندم. اشعارم در روزنامهها و مجلات آن روز خيلي جاي چاپ نداشت و ما هم جرئت چاپشان را نداشتيم و بهندرت در روزنامه خراسان چند شعر چاپ ميكردم. ماهنامهاي نيز در تهران به نام «باغ صائب» چاپ ميشد كه مدير آن آقاي موج ـخدا رحمتش كندـ آزادمردي بود كه در آنجا هم اشعارم چاپ ميشد. «باغ صائب» تنها جايي بود كه تقريباً احساس آزادي ميكردم و در آنجا شعرهايم را ميدادم و دوستان ميتوانند رجوع كنند. در آن سالها يعني از ۳۲ به بعد اين كار ادامه داشت كه چهره مرا در آنجا ميبينيد. جاي ديگر نميتوانستيم اشعارمان را چاپ كنيم، چون اگر ميفرستاديم هم چاپ نميشد. تازه اگر برايمان خطري نداشت و رعايتمان را ميكردند آنها را پاره ميكردند و ميريختند دور. فضا بسيار تاريك شده بود و در عين حال ما آن جمعي بوديم كه به هر صورت نميتوانستيم اين تاريكيها را تحمل كنيم.
در شرايط آن دوره سخن گفتن از مبارزات فلسطينيان و مذمت مظالم اسرائيل، خود نوعي مبارزه به شمار ميرفت. جنابعالي از چهرههايي هستيد كه در اين عرصه نيز خوش درخشيديد. ويژگي اين اشعار شما چه بود؟ در شعرهايي كه در سال ۴۵ سرودم، يكي دو شعر نيز براي رزمندگان فلسطين سرودهام. درباره رزمندگان فلسطين آنچه گفتم و پيشبيني كردم، همان شد. آنجا گفتهام تا شما اينطور رفتار كنيد به هيچجا نميرسيد، بايد اسلحه برداريد. تابلويي را گذاشتم و از آنچه بر سرشان ميريزد شروع كردم: «آهن و سرب است ريزان بر در و ديوارها آتش و دود است خيزان از سر بازارها در هم آميزد خروشان جنگيان و زخميان با صفير تير و بانگ توپ و جنگافزارها بر دمن صف بسته جاي لالهها قتالهها بر چمن بنشسته جاي ژاله آتشبارهها يك طرف از تانكهاي جانستان انبوهها يك طرف از توپهاي جانگزا انبارها» و در بيتي در همين قصيده گفتم: «ملك آسايش نجويي گر نخواهي كرد پاك صفحه دل را ز لوث كثرتپندارها» مرادتان از«كثرت پندارها»چه بود؟ مقصودم اين ايسمهاست؛ سوسياليسم، ليبراليسم و امپرياليسم و نميدانم چي ايسم؛ هزار تا ايسم را به ما تحميل كردهاند. من نرفتهام دنبال اينها و عضو اين كمونيستها شوم. هزار ايسم يعني چه؟ اين ايسمها سدهايي است بين انسان و حقيقت. لعنت بايد كرد بر آنها كه پايهها را نهادند. لعنت بر آنان كه امروز ملت ما را به اين سو و آن سو ميكشند. هر كدامشان عَلمي برداشتهاند و در اين مملكت باز هم فتنه ميكنند. در ديار اسلام و حكومت اسلامي اين عَلمها چيست؟ اين احزاب چيستند؟ من هيچكدام از اين احزاب را قبول ندارم. هر كدامشان به نوعي نوكري بيگانه را ميكنند، به خودشان بينديشند، ايجاد اختلاف يعني چه؟ تو مسلماني، چرا دروغ ميگويي؟ حزب فلان چيست؟ مگر ما به «حِزْبَ اللّهِ هُمُ الْغَالِبُونَ»(۱) در دنيا شناخته نشديم. مگر اين توصيهها از طرف قرآن مجيد نشده است؟ مگر ائمه ما، ما را يكييكي به اينها سفارش نكردهاند؟ اگر شيعه هستي، بيشتر بايد به اين مسائل بينديشي! پندارها را از خودتان دور كنيد، عَلم برنداريد و به خاطر وكيل شدن ملت را پارهپاره كنيد. خدا لعنت كند آنهايي كه اين كارها را ميكنند، در هر لباسي هستند اگر عمامه به سر دارند، اگر مثل من هستند، اگر فوكل و كراواتياند، اينها هر كدامشان كه كج ميروند؛ راه يك راه است، راهي است كه امام به ما تعليم داد. جز راه امام، بقيه راهها باطل است: «ميگويم و ميآيمش از عهده برون» اگر چه اعدام باشد، اگر چه ترور باشد، حاضرم. خدا كند با يك گلوله به من برسند، به خدا قسم اين آرزوي من است. خدايا! يادم نميرود سخن شهيدي كه گفت:«اي شمشيرها اگر دين محمد با خون من بر جاي ميماند، مستقيم ميشود، مرا فرا گيريد». ما پيرو اين بزرگواران هستيم: «مكر كردي با خداي خويش و گشتي لاجرم خود اسير مكر خويش و حيلت مكارها» درحالي كه همه مسلمانان فرياد ميزنند:«قدس! قدس!» يكيمان آن طرف ميرويم، يكي چپ ميرود، ديگري راست ميرود، آخر شما امت وسطيد! «جَعَلْنَاكُمْ أُمَّةً وَسَطًا»(۲)، آن آيه كه شما را امت وسط آفريديم، يعني چه؟ يعني نه چپروي نه راستروي؛ حقيقت راست، اسلام است. اسلام! راه اديان و پيامبران، آناني كه بنيانگذار بودند و امروزه ما كه ميراثدار آن بزرگانيم همان راه را نبايد از دست بدهيم. هر روز بر ممالك ما يكي را مسلط كردند، يكي به نام شاه، يكي به نام رئيسجمهور، يكي به نام خليفه. ما از روزي كه علي را خانهنشين كردند سيليخور شديم، رد پاي غرب را شما در همه جاي دنيا ميبينيد. ما نبايد بگوييم يكي عرب است و يكي ايراني و... من ايراني هستم و او عرب، ديگري پاكستاني و او فلان است؛ ما مسلمانيم، امت اسلام؛ ميهن ما، ميهن اسلام؛ خانه ما، خانه اسلام است. اين محدوده را بايد حفاظت كنيم و جهان خانه ماست، چون اعتقادمان جهاني است. اعتقاد ما منحصر به من و ما نميشود كه در محدوده ايران يا عربستان زندگي كنيم. هر كداممان براي خودمان اسمي گذاشتيم و منافع خاصي داريم. منافع به ما پيوند دارد، اگر يك روز صدمهاي به عراق بخورد، به ايران خورده است، به پاكستان بخورد، به ايران خورده است، به ايران بخورد به جهان اسلام خورده است. اينها بايد يادمان باشد. اين بيگانه است كه بين ما افتراق ايجاد كرده، مرزها مرزهايي است كه بيگانه براي ما ترسيم كرده است، ما مرز نميشناسيم. آه اي آواره از شهر و ديار خويشتن گشته مقهور تبهكاران خلق آزارها چهر آزادي نبيني گر نخواهي كرد راست خامه گفتارها بر نامه كردارها گفتارها و كردارهاي ما بايد راست و درست شود، هماهنگ شود، حرفي بيخودي لقلقه زبان نشود: شهد آرامش ننوشي گر نپالايي همي با زلال وحي، از مرآت جان زنگارها بايد آينه دل را با آب تميز و زلال وحي كه به پيغمبر اسلام نازل شد، بشوييم. اين ايسمها را مكارها بين شما گذاشتند. اين دو روز دنيا ارزش اين را ندارد كه براي وكيل مجلس شدن، خود را به بيگانه بفروشم. اگر خيال ميكني نفروختهاي و حتي آن هم توصيهات نكرده است، غيرمستقيم داري نوكري ميكني، اقلاً آنها يك دينار و درهمي ميگيرند، تو داري براي چه اختلاف مياندازي؟
شما از جمله فرزانگاني هستيد كه در دوران تبعيد حضرت امام (ره) و در دوري ايشان شعري سروديد. ويژگي اين شعر چيست؟ آن ايام، ايام ناگواري بود. غيبت امام، سختي اوضاع زمانه، تنگناهاي ما در مسائل سياسي، تسلط جابرانهاي كه شاه با فرمان اجنبي بر مردم اعمال ميكرد و هجوم ساواك به خانهها گرفتاريهاي بسياري ايجاد ميكرد. از دوستان ما بسياري زنداني بودند. اگر شعرهاي آن دوره را مرور كنيم، ناله كردن را شروع ميكنم: «بيا بيا كه كنون وقت آشناييهاست مپوش چهره كه هنگام دلرباييهاست به پيش چشم رقيبان جدا ز ما منشين كه هر چه بر سر ما آمد از جداييهاست»
جريان نفوذ در ميان نخبگان در دوران مبارزات، تا چه حد بارز بود؟ ساواك تا چه حد توانست عدهاي از اصحاب فرهنگ و نظم و نثر را به خود نزديك كند؟ احساس ميكردم عدهاي از دوستان سستپيمان و عهدشكن با ما پيمان شكستند و دارند از ما دوري ميجويند، گاهي در برخي از مجامع سعي ميكردند ما را با خود همراه سازند و اين بدبيني را در ما به وجود آوردند. اينها افرادي بودند كه ساواك به حضورشان رسيده و آنها را شستوشوي مغزي داده يا حالا تطميع شده يا از ترس شكنجه مجبور شده بودند كه اين كارها را بكنند. مثلاً در مجامعي از جمله مجامع ادبي كه ميرفتم احساس ميكردم بعضيها يا خسته شده يا خريده شدهاند. برخي را ميديدم دورويي ميكنند و با من جوري رفتار ميكنند كه سعي دارند هر دو طرف را داشته باشند و بهخصوص اين حالت را در انجمن حافظ بيشتر ميديدم.
برحسب شواهد ساواك در اين دوره به منزل شما هم حملهور شد... ساواك در اين زمان به خانه ما ريخت، ولي خوشبختانه چيزي گير نياورد، چون من قبلاً كتابها و اسناد را جابهجا كرده بودم و يادم است وقتي اينها آمدند فقط يك ديكشنري انگليسي به انگليسي را برداشتند و پرسيدند: «اين چيست؟» پاسخ دادم: «لغتنامه انگليسي است، لغات مشكل را به انگليسي روان جواب داده است.» اين را برداشتند و صورتمجلس كردند و هر چيزي را كه در خانه پيدا كردند اعم از كتابهاي درسي و دبيرستاني و ... را برداشتند.
در آن دوره تا چه حد ميتوانستيد اشعارتان را در مطبوعات منتشر كنيد؟ آن زمان در اغلب انجمنها كه در تهران بود، شركت ميكردم و با افرادي مثل مصطفي خليفهثاني كه «منظور» تخلص ميكرد، ملاقات داشتم. زماني كه حتي در سبزوار بودم به عشق اين انجمنها به تهران ميآمدم كه شعر بخوانم، چون در آن موقع در روزنامهها كمتر ميتوانستم اينگونه كارها را چاپ كنم، ولي گاهي شعر ميگفتم و چاپ ميكردم، مثلاً يادم است كه در مجله «توفيق» يك وقتي به هويدا در لباس هزل چيزهايي گفتم، در روزنامه خراسان هم گاهي چيزي مينوشتم. برخي از اين اشعار را در سبزوار دارم و الان روزنامهاي مربوط به ۳۷ـ۳۰ سال پيش را قاب گرفتهام، چون شاعري گفته بود از گل و باده و از ساده سيمينتن و غيره، يك غزل ساختم و بردم تا روزنامه چاپ كند. گفتند: «تو به فلان شاعر اهانت كردي!» گفتم:«خدا رحمت كند «بها حكيمي» را، قصدم اين نبود، كليگويي كرده و در آنجا از ايشان اسم نبردهام.» منتها در اين روزگاري كه من دارم ميبينم اينگونه شعر گفتنها صلاح نيست، چون در جامعه هر روز داريم شهيد ميدهيم، هر روز زنداني داريم، حرف حق را نميتوانيم بزنيم، در جايي كه براي ما وكيل ميتراشند، ما در زندگي خود سهمي نداريم، زندگي اجتماعيمان در دستمان نيست. زندانيان از افراد متفكرند و زندانها پر از اين افراد است.
اشاره كرديد به تلاش ساواك براي نفوذ در ميان اهل ادب. فشار ساواك به ادباي مستقل و انقلابي و مجموعاً اختناق موجود در آن دوران را چگونه ارزيابي ميكنيد؟ وقتي به تاريخ ادب آن سالها نگاه ميكنيم، ميبينيم آمدند عدهاي را مطرح و نوعي مبارزه منفي را شروع كردند. اشخاصي كه نانشان را سر سفره ساواك ميخوردند، ولي انقلابينمايي ميكردند. تا حدي فقط به آنان اجازه داده بودند يك كارهايي بكنند. از دوستان ما كساني را وادار كردند ظاهرسازي كنند، ولي به آن نقطه آخر كاري نداشته باشند، مثلاً به روزنامهها و وزارتخانهها بتازند، ولي حق نداشتند به ساواك بتازند، حق نداشتند چيزي راجع به دربار بگويند. اينها ميرفتند حرارتهايشان را آنجا نشان ميدادند و به مسائل درجه سوم و چهارم ميپرداختند. فرض كنيد ايرادهاي خود را به مأمور ماليات ميگرفتند، ولي هيچوقت نميگفتند چه كسي اينگونه ماليات را دستور ميدهد كه وصول شود. يادم است روزنامه چلنگر، عكس سه پاسبان را چاپ كرده بود و روي هر كدامشان يك پنج قراني كشيده و زير آن نوشته بود سه تا پنج قراني ميشود ۱۵ قران، ولي اشاره نميكرد اين پليس چقدر حقوق ميگيرد، از كجا زندگياش تأمين ميشود؟ آنها هيچگاه از دزديهاي كلاني كه در مملكت ميشد ايراد نميگرفتند. من در اين زمان به اين مسائل پرداختم و چون به انجمنهاي اينها ميرفتم مسخرهام ميكردند. وقتي شعر ميخواندم يكي از آن دور ميگفت:«واي واي». يادم هست كه گفتم:«گر تو بهتر ميزني بستان بزن.»
در آن دوره ماشاهد اشاعه شعر نو از سوي بنگاههاي فرهنگي تبليغي رژيم و مطرح كردن افراد خاصي هستيم. از جمله نمادسازي از شعرايي تحت عنوان بانيان شعرنو. اين رويكرد چقدر واقعي بود؟ به نظر من پدر شعر نو آن شاعري بود كه در كودتايي در تبريز شركت كرد. اولين شعر نو را ايشان با عنوان «سر و روي نتراشيده و رخساري زرد» گفته است. بعداً ديگران را مطرح كردند. اگر ميگذاشتند شعر نو آن طوري كه شكل گرفته بود، اوج گيرد، خيلي كار ميشد با آن كرد و من مدعي هستم و اين كار را كردهام و نيما نتوانسته بود اين كار را بكند. براي اين حرفم دليل دارم، چون «عاشق صادق در آستين باشد» و بهترين نمونه آن بعضي از كارهايي است كه دارم، از جمله شعر «اجاق زندگي كور است، دگر مردي نميزايد، سخن اينجاست». اين اشعار را در سال ۴۲ گفتهام و وقتي بود كه با تبليغات دنيا را از اصطلاحاتي پر كرده بودند كه امريكاييها به ايران داده بودند. «لاله وحشي من! به چه اميد سر از خاك برون ميآري؟ به خيالت كه بهار آمده است؟ گل به بار آمده است؟» اين شعر را نيز در همين ايام سرودهام: «لاله وحشي من، در دل خاك بخواب زندگي سخت به خواب است هنوز آسمان سرد! نقش اميد بر آب است هنوز.» اين شعر را در تاريخ ۱۸/۱۰/۴۲ گفته بودم، توجه كنيد كه «آرزو هنوز نمرده است.» اين جريانها از يادم نميرود.
جنابعالي به دليل جدي گرفتن معتقداتتان، از شعراي زيادي جدا شديد. يكي از اين افراد نعمت ميرزاده معروف به «آزرم» بود. جدايي شما از او چه داستاني دارد؟ آزرم در اصل مشهدي بود و اول در خط امام (ره) حركت ميكرد، ولي ذهنيتي نيز به اين مليگراها داشت و در آن موقع شعراي اين جوري نيز بودند. ما در اواخر احساس كرديم كه آزرم دارد از دامن اسلام دور ميشود. يك روز با آقاي بهجتي امام جمعه اردكان و آقاي شمسايي به خانه او رفتيم. شروع كرديم از انقلاب صحبت كردن، ديديم آتش آزرم خيلي تيز است، مثل اينكه نهضت اسلامي را نميشناسد و همه بحث دور حسينيه ارشاد ميچرخيد. بعد از گفتوگوي زياد ديدم اختلاف ايجاد ميشود، واقعاً به خود لرزيدم، بعد شروع كرديم از مسائلي كه جاري است صحبت كرديم و ديدم كه خير! ايشان طور ديگري فكر ميكند، ميگفت:«امروز در دنيا مطرح هستيم، همانقدر كه امام مطرح است، ما هم مطرح هستيم». بعد بلند شد مجله لوموند را آورد. در آن زمان مجله لوموند يك عكس بلند و تمام قد از امام(ره) زده بود و عكسي هم از شاه و عكس ديگري زده بود و نوشته بود: شاعر اپوزيسيون، آقاي نعمت آزرم. بعد گفت:«ببينيد ما در تمام دنيا مطرح هستيم، همان قدر كه امام مطرح است.» متوجه شديم نصيحت فايدهاي ندارد. همان شب يا شب بعد از آن بود كه ساواكيها به ماشين رنويي كه آزرم در آن بود حمله كردند و شيشه آن را شكستند، ولي مواظب بودند آسيبي به آنها نرسد و فقط قصدشان اين بود كه او را مطرح كنند كه از سران اپوزيسيون است. آزرم از خوشحالي در پوست خود نميگنجيد و كسي نميتوانست با او صحبت كند و ما هم دنبال كار خودمان رفتيم.
ظاهراً اولين ديوان شعر شما كتاب «سرود درد» است. در اين ديوان آثار متعددي از رويكرد انقلابي ديده ميشود. اين اثر در چه شرايطي منتشر شد؟ اولين كتاب من سرود درد است كه البته كارهايي نيز داشتم كه همه در ۲۸ مرداد از بين رفتند. در مقدمه اين كتاب نوشتم قيام ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ آگاهي ملت ما را فزوني بخشيد. گرچه من سالها بعد با حقيقت اين حركت انقلابي اسلام آشنا شدم، اما از همان آغازين روزها دريافتم روشني در اين سوي از مبارزه است. به عبارتي ديگر حركتي سالم و فطري عليه تجددخواهي وحشي و پرنيرنگ غرب و شرق و بازگشتي به اصالت مسلماني و نگرشي عميق به آنچه انگ ارتجاع به آن خورده است. در آن موقع هر كسي مسلمان بود، به او ميگفتند مرتجع است. يادم ميآيد وقتي ميپرسيدي: «مرتجع يعني چه؟» جواب ميدادند: «يعني مثل فنر هر چه آن طرف ميكشند ميرود و هر چه اين طرف ميكشند برميگردد. گاهي اينجا و گاهي آنجا.» بعدها متوجه شدم اينها انگي است كه دارند به مسلمانان خالص و صميمي ميزنند. براي اينكه نتوانند دست يك جوان ناآگاه را بگيرند و از ورطههايي كه پيش پايشان تعبيه شده است، نجاتشان دهند. من مرگ سلطنت را در ايران به يقين ميديدم و برچيدن بساط ستمشاهي را مطمئن بودم و در پارهاي از اشعارم اين باور قابل تأمل است. در قصيدهاي با عنوان «فردا قيام...اي ساز كرده قصه زال زر» خطاب به شاه معدوم ميخوانيد: «اي زاده پليدي و طراري اي وارث شناعت و ظلم و شر ميبينمت به واقعه چون ضحاك وانگه قيام كاوه آهنگر مردم ز بند رسته و بر بسته دست تو و قبيله تو در بر بتها شكسته بتكدهها ويران تنديسهها فتاده به جوي و جر» در بين مردم مرتب در حال تبليغ براي بقاي سلطنت و القا كردن اين فكر بودند كه اين مملكت هيچگاه نميتواند بدون سلطنت زنده بماند و همين است تا قيامت هم بايد مردم اين ستمها را تحمل كنند. البته نميگفتند ما ستم ميكنيم. در مقدمه اين كتاب كه در واقع بازگشتنامهام بوده است، با دليل كه چرا اين حالت در من به وجود آمد، اينها را شرح دادم. كارهايي كه در گذشته ميكردم همه از سردرد بود. احساس ميكردم نميتوانم ببينم حق در كجاست، دنبال حقيقتي ميگشتم، دير پي بردم با اينكه در دسترسم بود. آن هم در اثر القائاتي بود كه دبيران بياعتقاد در مدارس بر ما القا كردند و نيز القائاتي كه برخي از روزنامهها داشتند. عصر كه ميشد وقتي به خيابان سبزوار ميآمدم، در دوره جواني بچهها ايستاده بودند و با هم بحث سياسي ميكردند و مأموران اين احزاب هر كدامشان داشتند اين بچهها را فريب ميدادند. هر جا ميايستادي صحبت از سياست بود. روزنامهها را نگاه ميكرديم از اين طرف تا آن طرف پيادهرو ۱۰ متر روزنامه پهن كرده بودند. انواع و اقسام رنگيننامهها با تيترهاي مردمفريب، هر كسي يكي را به طرف خودش ميكشيد.
با سپاس از حضرتعالي كه پذيراي اين گفتوگو شديد. خيلي دردمندم. نميدانم چطوري بگويم؟ پريشانگويي كردم، ولي اگر پريشانگويي ما به همين صورت منعكس شود، جوانان ما خيلي ميتوانند بهره بگيرند. نروند جايي كه ما رفتيم و گزيده شديم، نكنند كارهايي را كه بعد تأسف بخورند. اين مملكت بايد روي پاي خودش بايستد.
پينوشتها: (۱) قرآن كريم، سوره مائده، آيه۵۶. (۲) قرآن كريم، سوره بقره، آيه۱۴۳
|